با سلام وتشکر از سایت بسیار عالی شما:
در اینجا بنده میخواستم مشکلاتم رو مطرح کنم ولی خوب که توجه کردم دیدم خیلی از مشکلات دوستان که بصورت مجزا مطرح شده،زندگی بنده بستر خیلی از آنها هست،پس ترجیح دادم زندگی خودم رو اینجا مطرح کنم ،باشد که با مطرح کردن آن خیلی ها عبرت بگیرند وشاید با نظرات دوستان وهمچنین استادان و پزشکان عزیز مشکلات بنده مرتفع شوند ،با تشکر از شما عزیزانی که برای خواندن این مطلب وقت میزارید
دختر بچه ای 16 ساله ودر نهایت زیبایی بودم که بصورت کاملا سنتی وبدون داشتن رضایت به عقد پسری26 ساله نظامی در اومدم (هر دو دارای خانواده ای سرشناس بودیم)جدای از نارضایتی بنده،
بعد از عقد من وشوهرم گاه گاهی میتوانستیم هم رو ببینیم وبا هم صحبت کنیم،واز خواسته های هم مطلع بشیم،خواسته بنده از ایشون این بود که اجازه ادامه تحصیل به بنده بدهند ومانع نشوند،که خدا رو شکر قبول کردندوبا قبول در خواستم مهرش به دلم نشست ودر واقع بهش دل بستم ودوران عقد شش ماهه ما فقط با چند بار دیدن وصحبتهای کوچولو بپایان رسید وازدواج کردیم و خدا رو شکر همدیگر رو خیلی دوست داشتیم دوماه بعداز عروسی،اولین سفر خودمون رورفتیم واولین خیانت ایشون رو متوجه شدم که از این قرار بود(من متوجه شدم که ایشون برا بیرون رفتن از هتل تنها میخوان برن وگفتن من کار دارم شما استراحت کن تا من بیام ،من تازه عروس هیچوقت فکر منفی نداشتم وایشون رفتن ،ولی من بعدا تعجب کردم که ایشون چطور تو این فاصله کوتاه تونسته بودند با یه نفر دوست بشن وقضیه تموم شد وایشون برگشتند،بعد از سفر وبرگشتن به شهر خودمون یه خانمی تماس گرفتند خونه وسراغ ایشون رو گرفتند بنده گفتم که سر کار هستند ومن خانمشون هستم امری هست بفرمایند که ایشون ناراحت شدند وگفتند که ایشون به من گفتند که مجرد هستند وتونستن با من دوست بشن والبته ارتباطشون در حد دوستی معمولی بوده وفرصت بیشتر نبوده خدا رو شکر)من طفلک رو میخواستید ببینید گیج ومبهوت مانده بودم چکار کنم ایا بهش بگم یا نه؟ شاید کسی بخواد دو بهم زنی بکنه و شاید بخاطر شغل شوهرم کسی بخواد اذیتش کنه ،خلاصه هزار فکر تو سرم بود اما فکر خیانت برام باورکردنی نبود تا اینکه شوهرم به خونه برگشت وبعد از خوردن نهار اروم بهش گفتم یه خانمی با این شماره زنگ زد واین حرفها رو زده ،در عین ناباوری دیدم گفت که:اونو در حال عشق بازی با یه نفر دیدم از هم جداشون کردم وبعدش ازم خواسته باهاش دوست بشم منم که میدونستم چند روز بیشتر نیستم قبول کردم و همه چیز تموم شده ومن الان اینجام وبه هیچی جز تو فک نمیکنم ، وخیلی تاکید کرد که میخواستم اون دختر به خطا کشیده نشه ،منم که یه دختر بچه بیشتر نبودم حرف شوهرم رو باور کردم وبعد از کمی ناراحتی قبول کردم وازش خواستم تکرار نشه وایشون هم قبول کردند وبه خیر وخوشی تموم شد.
اون موقع هنوز موبایل نبود وهر کسی کار داشت باید به خط ثابت زنگ میزدند بعد از مدتی متوجه زنگهای مشکوک شدم ،که من گوشی بر میداشتم قطع میشد ولی جواب شوهرم رو میداد
اذیت شدم وبه شوهرم شکایت این قضیه رو کردم میگفت همون دختره هست مزاحم میشه ولی دروغ میگفت با هم هماهنگ بودند .خلاصه اولین ناراحتی من از ایشون شروع شد وباهاش قهر کردم تا چند روز که ایشون خواهش کردند وقسم خوردند که هدفش خیانت نیست وداره از اون دختر حمایت میکنه وخلاصه با هر بد بختی بود ارتباط رو قطع کردند وقضیه بین خودمون تموم شد وکسی متوجه نشد.
اختلاف دوم زندگی :
عروسی دوستم دعوت شدم شوهرم نیومد ولی به من اجازه رفتن داد ومنم شرکت کردم،خیلی عادی مثل خیلی از مراسمات دیگه ومثل بقیه با عروس وداماد عکس گرفتم وبعدا که شوهرم عکس رو دید شروع به ناراحتی ودادو بیداد کرد وگفت چرا اینقدر نزدیک داماد هستی که در واقع تو عکس نزدیک نشون میداد من اصلا نزدیک هم نبودم ،دوزاریم افتاد که داره دنبال بهانه میگرده خلاصه سعی کردم خیلی باهاش کلنجار نرم وازش عذر خواهی کردم وگفتم در کل اگه میدونستم راضی نیستی اصلا عکس نمیگرفتم ولی هر چی من کوتاه میومدم اون صداشو بالا میبرد بلاخره صبرم تموم شد وگفتم حالا این یعنی چی؟یا اشتباه از جانب من بوده که دارم عذر خواهی میکنم یا بهانه گیری از جانب شما وداری ادامه میدی بگو چکار کنیم قضیه تموم بشه؟ دیدم گفت باید قضیه رو با بابات مطرح کنم که چرا اینکارو کردی؟خیلی بهم برخورد واذیت شدم من دختر اول بابام بودم وخیلی روم تعصب داشت حالا فکر کن این اقا بخواد رو اعصابش راه بره وبعدش مشکلات ما دو نفر رو تو زندگی علنی کنه،نمیدونستم چی بگم،اگه میگفتم نگو فکر میکرد ضعفه برام وادامه میداد واگه میگفتم بگه اونوقت زندگیم از همین اول بسم الله واسه همه رو میشد .منم گفتم من ک خطایی نکردم برو وبه چهار نفر دیگه بگو تا شاید اونا هم قضاوت کنند وبفهمند چه ادم با منطقی هستی.خلاصه مسءله رو مطرح کرد وخوشبختانه پدرم منطقی برخورد کرد وبهش گت دوراه بیشتر نیست یا به زنت اطمینان داری که تنها فرستادیش عروسی یا اینکه قصدا باهاش نرفتی والان داری برای اذیت کردنش دنبال بهانه میگردی؟
حالا اگه بهش اطمینان نداری لطفا همین الان بزارش وبرو .که دیدم گفت من از چشمام بیشتر بهش اطمینان دارم ولی از اینکه عکس گرفته ناراضیم واز بابام خواهش کرد که اجازه بده بریم ومنو با خودش برد
وتو خونه ازم عذر خواهی کرد وگفت دوست ندام با دیگران عکس بگیری
وقتی توی اون زمان خودم رو باهاش مقایسه کردم متوجه تفاوتها شدم،من نمیخواستم دیگران متوجه اختلافات ما بشن ولی اون دنبال برملا کردن هر چیز کوچکی بود ،من میخواستم ایرادهای شوهرم و بپوشونم ولی اون میخواست بی دلیل منو پیش بقیه خراب کنه ،من چشمم فقط به شوهرم وغیر اون کسی رو نمیدیدم اما شوهرم با داشتان یه زن زیبا وخوش اخلاق چشمش دنبال دیگران بود
خب دوستان واسه امروز وقسمت اول زندگیم تا اینجا کافیه ،انشالله اگه قسمت شد در فرصت دیگه ای براتون بقیه داستان زندگیم رو میگم.دوست داشتید خوشحال میشم نظراتتون رو درباره این قسمت بدونم
موفق باشید